ماجرای دختری که مادرش فوت می کند اما به خاطر علاقه شدید دختر نمی گذاشت مادرش دفن شود – ناگزیر به تصمیم بزرگان بنا براین می گردد تا به صبح در کنار مادرش بماند ولی فردا صبح در کمال شگفتی مشاهده شد…!!!! 

علامه طباطبائی نقل کردند استاد ما «آیت‌الله قاضی» می‏گفت:

در نجف، مادر یکی از دخترهای اَفَنْدی‏ها (سنی‏های دولت عثمانی) فوت کرد. این دختر در مرگ مادر، بسیار گریه می‏کرد. هنگامی که جنازه مادر را داخل قبر گذاشتند، دختر داد می‏زد:

من از مادرم جدا نمی‏شوم دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد. بنا شد دختر را در قبر کنار مادرش بخوابانند ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روی قبر را با تخته‏ای بپوشانند و دریچه‏ای هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید. فردا آمدند و سرپوش را برداشتند دیدند تمام موهای سرش سفیده شده است. پرسیدند چرا این طور شده‏ای؟ دختر گفت:

شب کنار جنازه مادرم دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب می‏داد، سؤال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمد است. تا این که پرسیدند: امام تو کیست؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت:

«لَسْتُ لَها بِاِمامِ؛ من امام او نیستم» در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوی آسمان زبانه می‏کشید. من بر اثر وحشت زیاد موهای سرم سفید شد. مرحوم قاضی می‏فرمود:

چون تمام طایفه آن دختر، اهل تسنن بودند، تحت تأثیر این واقعه به همراه دختر، شیعه شدند!

📙 معادشناسی، علامه حسینی تهرانی، ج ۳، ص ۱۱۰.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید