دستهای یخ کرده اش رو ته جیبهای پیراهن صورتیش با عکس گربه ملوس فشار میده، سرش با کمی ترس پایینه، حتما خوراکی هایی خوشمزه ای که دلش میخواهد رو هم مدتهاست نخورده، از آسمان غرش جنگنده و فرودآمدن بمب و موشک رو مستقیم شنیده و دیده. میگه وقتی توی چادر هم سرده خوشش میاد زیر بارون باشه. حتی نمیتونم احساسم رو به این موقعیت بفهمم، برایم گنگه، پر از زشتی و ظلمته و شره اما همزمان مماس شده با زیبایی و یک شعاع نور و امید. باشد که از خیره نگریستن به این تصاویر اراده هایی از فولاد برای عدالت و انتقام، یا جانهایی از حریر برای صلح و عشق، یا آغوش هایی پر از زخم و شفقت برای کاستن از رنج زاییده شوند.